روایت ششم: ارسالی محمد حسين
واقعا نمیدونم چرا دارم تجربه خودم رو مینویسم…اما شاید یه نفر با خوندن حرفای من بیخیال خودکشی بشه!
واقعا نمیدونم چرا دارم تجربه خودم رو مینویسم…اما شاید یه نفر با خوندن حرفای من بیخیال خودکشی بشه!
توی دبیرستان دوران سختی رو میگذروندم. افسردگی خیلی عمیقی داشتم. همیشه وزنم سنگین بود، برای همین هم خیلی بخاطر جُثهم بهم قُلدری میشد. هیچ دوستی نداشتم. هیچ کسی توی زندگیم نبود که باهاش حرف بزنم.
گاهی اوقات بیدلیل سر کلاس میزدم زیر گریه. بعدش هم که از مدرسه برمیگشتم خونه، یکراست میرفتم توی اتاقم. نمیتونستم اصلا در موردش با مامانم حرف بزنم، چون دوباره گریهام میگرفت.
از بیرون که میدیدین یه شاگرد عالی بودم. توی هر زمینهای فعالیت میکردم: ورزش، موسیقی، هر چی که بگین. به علاوه این که از دوران دبستان همیشه شاگرد اول بودم. اما یه جنبهای هم داشتم که پنهانش میکردم.
فکر میکنم که وقایع بعد از خودکشی، برایم بسیار سودمند بود. آن زمان برای من بسیار مهم بود و نیاز داشتم که بدانم اطرافیانم در مورد من چه میگویند.
پس از تلاشم برای خودکشی به یاد دارم که در بیمارستان، در کنار مردی خوابیده بودم که آخر شب مُرد. مرگ او حس خوبی برایم نداشت. من با خودم گفتم «من میخواهم زنده بمانم».