«توی دبیرستان دوران سختی رو میگذروندم. افسردگی خیلی عمیقی داشتم. همیشه وزنم سنگین بود، برای همین هم خیلی بخاطر جُثهم بهم قُلدری میشد. هیچ دوستی نداشتم. هیچ کسی توی زندگیم نبود که باهاش حرف بزنم. بعضی آدمها بودن که بهم اهمیت میدادن، اما از زندگیم گذاشتمشون کنار. یکی به مشاور راهنمای مدرسهمون گفت که از من شنیده راجع به خودکشی حرف زدهم، و اونم من رو به مدت نُه روز فرستاد به بیمارستان روانی. اونجا از همه سنم بالاتر بود. بچههایی رو دیدم که خیلی از من کوچکتر بودن، و کلی مشکلات خیلی بدتر از من داشتن. یکی از دخترهای اونجا بهش تجاوز شده بود. بچههای کوچکتر برای مشورت میاومدن پیش من، و برای اولین بار احساس رهبری کردم. با طرز فکر متفاوتی از بیمارستان اومدم بیرون. فهمیدم که به این دنیا نیومدم که دیگران به من کمک کنن، اومدم که من به دیگران کمک کنم.».
کامنت ها
خلاصه مطلب
توی دبیرستان دوران سختی رو میگذروندم. افسردگی خیلی عمیقی داشتم. همیشه وزنم سنگین بود، برای همین هم خیلی بخاطر جُثهم بهم قُلدری میشد. هیچ دوستی نداشتم. هیچ کسی توی زندگیم نبود که باهاش حرف بزنم.
واو، تو فوقالعادهای
خيلي باحال و واقعا تاثيرگذار بود… هيچ وقت از اين زاويه بهش نگاه نكرده بودم…
خیلی جالب بود
ما نیومدیم که بقیه بهمون کمک کنن اومدیم که ما بهشون کمک کنیم، خب این خیلی قشنگ بود..