جستجو

روایت سیزدهم: ارسالی دختری از جنس ماه؛ دلایلی برای زنده موندن

حتما تا حالا این حس رو داشتی، وقتی که کارت از انگیزه و امید و همه چیز گذشته و انگار بدنت از هر حسی خالی میشه. توی اون لحظه تو فقط خسته ای از همه چیز، انگار چیزی جز اون شب طولانی پیش رو نداری و همه چیز به نظر تموم شده میاد.
آدما راجب خودکشی حرفای مختلفی میزدن، اولین بار که جلوی مامانم از مردن گفتم، گفت: آدمای ضعیف خودشون رو میکشن و کسی هم نباید براشون غصه بخوره. ولی توی اون لحظه همچین افکار (اشتباهی) نمی‌تونه جلوی خودکشی رو بگیره.
شاید اول از همه باید اون بخش غمگین و شکننده‌ی خودمون رو بپذیریم و اینکه واقعا زندگی می‌تونه خیلی سخت باشه.
راستش هیچ آدمی نیست که کل زندگیش رو غمگین بوده باشه ولی توی لحظه‌ای که تمام سرمون پر از فکر به مردنه فقط لحظه‌های پر از درد توی سرمون رو پر میکنه. اگه به این کار فکر می‌کنین بیاین به خودمون یکم فرصت بدیم تا بتونیم واسه‌ی درمان خیلی چیزا یبار دیگه سعی کنیم. مثلا من گاهی به وقتایی که کنار دریا بودم فکر می‌کنم و یادم میاد چقدر قشنگ بود و می‌خوام یه بار دیگه هم ببینمش.

اما الان توی این زمان، این جسم و این زندگی متعلق به شماست. قطعا هر کدوم از شما یه آرزوهایی دارین که مختص خودتونه. آرزوهایی که کلیشه‌ای نیستن و ذهن شما اونارو ساخته. در واقع اونا الان وجود دارن فقط منتظرن تا شما بهشون برسید. به عنوان مثال شما آرزو دارید یه کلبه توی جنگل داشته باشید. این آرزو فقط برای خودته، ذهن تو ساختش، اگه تو بمیری این آرزو تا ابد بدون صاحب میمونه. پس زندگی کن برای آرزوهات و رویاهات هرچند کوچیک و بزرگ، کلی اتفاق کلی داستان توی دنیا هست که فقط تو نقش اصلیش هستی و باید بری سمتش، نمیدونم تا حالا چقدر سختی کشیدی اما زندگی رو ادامه بده و برای مردن عجله نکن، چون در نهایت قراره بمیری! پس تا زنده هستی زندگی کن. مرگ بالاخره میاد سراغت. خودم رو در جایگاهی نمی‌بینم که بخوام نصیحت کنم ولی بیایم و یکم به خودمون شانس و موقعیت واسه پیدا کردن خوشحالی رو بدیم و به خودمون کمک برسونیم.

کامنت ها

4 22 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خاطره شما خاطره ای رو که در من زنده کرد که اون رو با دخل و تصرف و تغییرات برای حفظ محرمانگی واقعیتی که الهام بخش داستان بود نوشتمکو دقایقی پیش ارسال کردم. خاطره ای را با دخل و تصرف روایت کردم از دختری جوان و مردی میانسال که در بازگشت از سقوطی مرگبار یکدیگر را در ماندن و ایستادگی و کمک طلبی و چشم امید دوختن به روزهای شیرین آینده تشویق کردند و نجات یکدیگر برایشان رهایی و بیداری به همراه آورد. هرچند جملات اخر در اون نوشته ناتمام موند و ناخواسته روی ارسال کلیک کردم. از شما سپاسگزارم که تجربه رنج و ایستادگی خود رو روایت کردید و درمیان گذاشتید و مرهمی برای رنج مشترک انسان بودن ساختید.

خلاصه مطلب

حتما تا حالا این حس رو داشتی، وقتی که کارت از انگیزه و امید و همه چیز گذشته و انگار بدنت از هر حسی خالی میشه. توی اون لحظه تو فقط خسته ای از همه چیز، انگار چیزی جز اون شب طولانی پیش رو نداری و همه چیز به نظر تموم شده میاد.

مطالب اخیر

ورود | ثبت نام
شماره موبایل یا پست الکترونیک خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد