روایت پانزدهم: ارسالی؛ از عرش تا فرش
روزهای زیادی رو تو شرایط زیر صفر میگذروندم و هر شب به این فکر میکردم که فردا قطعا آخرین روز زندگیمه
روزهای زیادی رو تو شرایط زیر صفر میگذروندم و هر شب به این فکر میکردم که فردا قطعا آخرین روز زندگیمه
بنا به دلایلی که نه اینجا جاش هست و نه من دوست دارم راجع بهش حرفی بزنم اینجوری شد که من از داشگاه اخراج شدم و همین شروعش بود.
روایت چهاردهم: ارسالی؛ زمان، مکان، افراد، سردرگمی و حمله همه جانبه بیشتر بخوانید »
حتما تا حالا این حس رو داشتی، وقتی که کارت از انگیزه و امید و همه چیز گذشته و انگار بدنت از هر حسی خالی میشه. توی اون لحظه تو فقط خسته ای از همه چیز، انگار چیزی جز اون شب طولانی پیش رو نداری و همه چیز به نظر تموم شده میاد.
روایت سیزدهم: ارسالی دختری از جنس ماه؛ دلایلی برای زنده موندن بیشتر بخوانید »
تقریبا از وقتی تونستم اسمم رو بنویسم از خودم پرسیدم چرا من؟! پدرم حتی پول نداشت من یه تفریح با رفیقام برم، چرا من واقعا؟
بحث مالی به کنار، اخلاق تند و تلخ مادرم که دنیاییه برای خودش!
تمام دوستام رو از دست دادم؛ تنهایی مطلق رو تجربه کردم. محل کارم از یه محیط کاملا دوستانه به صورت ناگهانی به یه محیط صد در صد خشن و پر استرس تبدیل شد و من یه بی تجربهی تمام عیار.
سلام من 23 سالمه که این تجربه رو روایت می کنم. همچنان تنها بودم. تا اینکه تابستان ۱۴۰۰ یه مشکلی ذهنی و فکری برام به وجود اومد، یه افکار وحشتناک و وسواسی. البته قبلا هم وسواس فکری داشتم اما این بار شدیدتر بود این ادامه پیدا کرد تا اواخر اسفند.
نمیدونم چطوری شروع کنم!
حالا که فکر میکنم میبینم تجربهی من بیشتر مثل یه داستان کمدی میمونه تا یه تجربه تراژدیک.
روز جمعه بود، ساعت از یک بامداد گذشته بود، خانوادم خونه نبودن، خیلی وقت بود که به فکر خودکشی بودم،
من یه دختر ۱۹ ساله هستم. افسردگی از وقتی ک وارد دبیرستان شدم شروع شد. تو دوره راهنمایی بهترین بودم و خیلی بالا، اما وقتی نمونه دولتی قبول شدم و رفتم دبیرستان همه چیز عوض شد.
وارد دبیرستان که شدم، کمکم اوضاع سخت شد. به نظر گذرا بود. اما ظاهراً لکهی خاکستری روی روانم داشت روز به روز بزرگتر میشد و من خبر نداشتم.
واقعا نمیدونم چرا دارم تجربه خودم رو مینویسم…اما شاید یه نفر با خوندن حرفای من بیخیال خودکشی بشه!