وارد دبیرستان که شدم، کمکم اوضاع سخت شد. به نظر گذرا بود. اما ظاهراً لکهی خاکستری روی روانم داشت روز به روز بزرگتر میشد و من خبر نداشتم.
زیر و رو شدم.
افت تحصیلی، نمرات پایین، احوالات عجیب و غریب و فکر و فکر و فکر. افسرده حالی و تیرگی تمام وجودم رو گرفته بود. برای منِ مستعد، این افول برای من و خانوادهام غیرقابل قبول بود.
کنکور اول، با کمالگرایی کشنده و توقعات زیاد از خودم، نتیجه بد گرفتم.
ظاهراً باید دوباره میخوندم. توانش رو نداشتم.
خشمم رو با شکستن و پرت کردن وسایل کاهش میدادم. سر کوچکترین بحثی به حدی عصبی میشدم که یک روز خودم رو دیدم در حالی که دارم با یک جسم تیز به دستم زخم میزنم.
احساس نیاز داشتم. به بودن یک نفر، به همدردی و محبت.
در ابتدای فرآیند کنکور دوم، ظاهرا شرایط بهتر شده بود. امید داشتم و آتشفشان درون ظاهراً مهار شده بود.
بعد از چند ماه کم کم شروع شد. هیولاها کمکم بیدار شدن. از ابتدای دبیرستان، به یک عالمه مشاوره و روانشناس مراجعه کرده بودم. این بار هم همین کار رو کردم.
به این نتیجه رسیدم که باید فعلا کنکور رو متوقف کنم چون اولویت با روان سالم هست. خانواده نذاشتن.
بحث میکردیم و من بعد از چند ماه در حالی که فکر نمیکردم برگردم، شروع کردم به زخم زدن. در طی هفتههای متوالی، انقدر زخم زدم که دیگه روی دستم جای خالی نموند. عذاب وجدان بیهودهای داشتم و خشم و نفرتم از دیگران اثرش رو روی خودم میذاشت. بارها به خودکشی فکر کردم، اما حقیقتا نمیتونستم. از درون فریاد میزدم و میسوختم و درد میکشیدم.
الان، برای کنکور سوم میخونم.
حال عمومیام خوب ست.
طی این چند سال انقدر فکر کردم که به خودشناسی و بینش درونی کمیابی رسیدم.
هنوز بطور کامل درمان نشدم. اما تمام سعیام بر اینه که در لحظه زندگی کنم.
زندگی ای که سخت هست، رو سختتر نگیرم. به چیزهای کوچیک توجه کنم و بابت دشواریهایی که گذروندم، به خودم بیشتر محبت کنم.
کسی به داد من نرسید، نه مشاور، نه روانشناس، نه خانواده و نه دوست؛ ولی نیازه در این راه از اطرافیان هم درخواست کنیم تا اگه میتونند کمک کنند.
من دست خودِ مجروحم رو گرفتم و بهش آسون گرفتم، حالا کمکش میکنم که یک قدم برداره. فقط یک قدم. با کمالگرایی مبارزه میکنم و در هر شرایطی به خودم عشق میورزم.
مسیر بهبودی کوتاه نیست. اما امید دارم که میگذره و زمان همه چیز را دوباره جلا خواهد داد.
از ورود به این تونل تاریک پشیمون نیستم، چون پر بار شدم و رشد کردم. هرچند درد کشیدم.
کامنت ها
خلاصه مطلب
وارد دبیرستان که شدم، کمکم اوضاع سخت شد. به نظر گذرا بود. اما ظاهراً لکهی خاکستری روی روانم داشت روز به روز بزرگتر میشد و من خبر نداشتم.
آفرین 👏🏻👏🏻👏🏻
تو در مسیر رشد و بیداری قرار گرفتی و آگاهتر از خیلیها هستی
به همین مسیر ادامه بده، کاملا درسته
وقتی انسان توی بدترین لحظات روحی و احساسی قرار میگیره، دقیقاً توی همین زمان میتونه جرقههای بیداریِ درون رو حس کنه…
درود. جهان بینی و خودشناسیتون ستودنیست، و مهم تر نتیجه گیریتون. مرحبا