تا قبل از اون اتفاق، «خودکشی» برای من، عبارت بود از یه اتفاق تلخ که با مجموعه از اعداد و ارقام تو کتاب های مرجع روانشناسی میخوندم. تلخ و غم انگیز بود که آدمها دست به گریبان یه شبح سیاه باشن، که وسط همه مسائل و بدبختیهای زندگی یهو سایه بندازه روی ذهنشون. مثل بختک که انگار نتونن تا وقتی انجامش بدن، ازش خلاص بشن.
همه این همدردیها بود، تا وقتی که یه روز صدای زنگ موبایلم رو مثل همیشه نشنیدم، و بعد از چند ساعت که پیگیر شدم، فهمیدم خواهرم اقدام به خودکشی کرده و الان تو اورژانس بیمارستان بستری ه.
قلبم تیر میکشید، دنیا انگار خراب شد روی سرم.
چطور ممکن بود؟!
واقعا چطور ممکن بود دختری با اون استعداد و توانمندی در حالی که برای رسیدن به رزیدنتی رشته مورد علاقهش، تو بهترین دانشگاه کشور، سختی های طاقت فرسایی کشیده بود، یهو سر از اورژانس دربیاره در حالی که با دارو اقدام به خودکشی داشته؟!
از اون زمان تا یک سال بعد، خواهرم چندین بار دیگه اقدام داشت و به قول خودش، همیشه اون ایده مثل یه خوره روح و ذهنش رو میخورد.
اون یک سال برای من هم پر از تجربیات سخت و تلخ و شکست بود.
نمیخواستم، اما کم کم تصویرهای تلخی از خودکشی خودم تو ذهنم نقش میبست.
انگار که هر لحظه منتظر بودم کسی به حال بد و تنهایی من هم توجه کنه، اما از این خبرا نبود.
یه روز موقع عبور از پل عابر، ناگهان ایستادم و به فاصله پل از زمین نگاه کردم و مشغول محاسبه این شدم که چند درصد احتمال مرگ من در صورت افتادنم از روی پل وجود داره.
حس کردم احتمالش کمتر از ۵۰ درصده، راهم رو کشیدم و رفتم. سریع با همسرم تماس گرفتم و اون ماجرا رو گفتم.
این شد که سراغ روانپزشک رفتم و نگاه و توجه خاص اون روانپزشک از من و درکش از شرایط من و خواهرم، انگار یه شعله کوچیک تو دل تاریکی بود.
نرم نرم بلند شدم.
سعی کردم برای خواهرم هم روانپزشک و روانشناس خوبی پیدا کنیم.
سخت بود، پیدا کردن کلیدی که با قفل خواهرم جور بشه خیلی سخت بود. اما شد.
و هردو یک سالی هست که در مسیر درمان نرم نرم جلو میریم.
از نظر من خودکشی یه جرقه است، یه فکری که انگار کلید نجات ه، ولی عملا همه چیز رو میتونه نابود کنه.
خواهرم خیلی رنج کشید، و من به چشم دیدم. این رو هم دیدم که اون برای زندگی کردن چطور تلاش میکنه. پس سعی کردم کنارش باشم و با هم برای زندگی بجنگیم.
خیلی زیباییهای کوچیک تو زندگی هست که میون درد و رنج ها انگار قایم میشن، تا آدم رو به فکر مرگ بندازم.
سعی کردیم برای تک تک اون زیباییهای کوچیک بجنگیم و زندگی کنیم.
خوشحالم که تونستی اون جرقه رو خاموشش کنی.
“سخت بود، پیدا کردن کلیدی که با قفل خواهرم جور بشه خیلی سخت بود. اما شد.”
خوشحالم که شد.