تقریبا از وقتی تونستم اسمم رو بنویسم از خودم پرسیدم چرا من؟! ابتدایی بودم عاشق پسرعمم شدم به حدی که داشتم روانی میشدم باهام خوب رفتار کنه، اما همون دوران ابتدایی پدرش ( یعنی شوهر عمهم ) زدو قصد تعرض بهم رو کرد، جزئیاتش بماند که چطور و چجوری شد ولی به هرحال با وجود سن کمم و اینکه حتی من هنوز از رابطه جنسی هیچ خبر نداشتم تونستم جلوش رو بگیرم و اتفاقی برای جسمم نیافتاد؛ تقریبا یکی دو ماه در موقعیتهای مختلف سعی کرد دست درازی کنه ولی ناکام موند، اما چرا من؟ از این طریق بود که من درمورد رابطه جنسی هم خبر دار شدم! وحشتناکترین قسمتش اینجاست که ما و عمهم داخل یه خونه زندگی میکنیم و من هرروز هم شوهرعمه مریضم و هم پسرش رو میدیدم و همچنان میبینم، اما چرا من؟ جسمم سالم موند اما روحم ازرده شد، حالا من شدم یه دختر بچه که پدر کسی که عاشقشه بهش ضربه زده، اخه چرا من؟
بماند که این موضوع چقدر ازار دهنده بود.
شرایط مالی خونوادمم میتونم بگم افتضاحه، پدربزرگ من یه خونه دو طبقه که یه زیرزمین کوچیک داره به ارث گذاشت و رفت. مادربزرگم طبقه وسطه، عمهم طبقه بالا و بله ما هم توی زیرزمینی که حتی یه اتاقم نداره زندگی میکنیم. یه دختر جون که اول عشق و حالش با رفیقاشه، خجالت میکشه رفیقاش تا توی حیاط خونه بیان مبادا بفهمن که توی سرداب پر از سوسک زندگی میکنه! بحث و جدلهایی که عمهم و مادربزرگم با پدرم داشتن به کنار، بقیه عمههامم طرف اونا بودن.
کار من و مادرم شده بود فقط گریه بین اون دعواها و تحقیرها (اون وسط شوهر عمهم بهم گیر داده بود ولی من بخاطر پسرعمهم که دوستش داشتم به کسی هنوز هم چیزی نگفتم)
پدرم حتی پول نداشت من یه تفریح با رفیقام برم، چرا من واقعا؟
بحث مالی به کنار، اخلاق تند و تلخ مادرم که دنیاییه برای خودش!
مادر من به صراحت میتونم بگم خیلی بداخلاقه، مدام داد و بیداد سر هرچیز کوچک، اخلاقش با همه بده.
عمههام میان برا من از اخلاقش میگن، خالههام میگن، حتی مادر و پدر خودشم به من میگن چقدر مادرت اخلاقش بده و تنده و بد دهنه؛ تا قبل دبیرستانم که من کتکم میخوردم ازش!
بحثهای پدر و مادرم.
دید بقیه با ترحم بهم!
اذیتهایی که داخل مدرسه شدم.
و در اخر که بزرگ شدم و به پسر عمهم اعتراف کردم، پسم زد و با دختر اون یکی عمهم ازدواج کرد!
هر روز بهم دلیل خودکشی میدادن و تا مرزش میرفتم و یه چی جلومو میگرفت.
و اما از یه جایی به بعد دیگه از خودم نپرسیدم چرا من؟ گفتم چون من بودم این اتفاقا افتاد و قراره تا آخر عمرم بیافته، پس باید خودم درستش کنم.
تو انتخاب رشته، حسابداری رو زدم، درس خوندم و بهترین مدرسمون شدم. کنکور رتبه ۳۴۳ شدم. داخل یه شرکت مشغول کار حسابداری شدم، کمکم از کاراموزی کمک حسابدار شدم و بعد حسابدار و حالا سرپرست حسابداری هستم و مدرس دورههای حسابداری شدم. یه پسر خوب پیدا کردم که اونم مثل من سختیهای زیادی کشیده و عاشق شدیم و تازه فهمیدم عشق یعنی این نه اونی که من تصور میکردم و ازدواج کردیم.
مشکلات من تموم نشدن؛ ما هنوز توی همون زیرزمین خونه پدربزرگمیم، پدرم پول نداره ابروی من رو چندین بار برده با قرض گرفتنش از بقیه، برای جهازم خودم دارم کار میکنم.
پدرم با عمههام هنوز بحث میکنن اما من یه جوری باهاشون رفتار کردم که هزار بار هم بحث کنن با من خوبن و از گل بهم نازکتر نمیگن.
مادرم هنوز اخلاقش بده اما من کمتر خودم رو بهش نشون میدم و قلقش رو دست گرفتم، دیگ بحثمون نمیشه یا اگر بشه من یاد گرفتم خودم رو دیگه درگیر نکنم فقط سریع محل رو ترک کنم.
خواستم بهتون بگم مشکلات هیچ وقت تمومی ندارن، ما باید یاد بگیریم از دل مشکلات شکوفه بزنیم و رشد کنیم.
همون دختر عمهأی من که با پسر عمهم ازدواج کرد، تنها هنرش خونه داریه و چقدر خدا رحم کرد با پسر عمهم ازدواج نکردم، چون حقوق ماهانهی من سه برابر حقوق پسر عمهئه و من الان حسابدار هستم و اون …
موفقیت رو خودمون میسازیم.
هرچی بیشتر تلاش کنید بیشتر موفق میشید.
و اینکه ناامیدی رو بذارید کنار، اگه نفس میکشید، میتونید راه برید و حرف بزنید یعنی میتونید موفق بشید؛ فقط هنوز قدم اول رو برنداشتید.
به عنوان حرف آخر بگم که خودتون برای خودتون لبخند بسازید، اگه هنوز موفق نشدی یعنی راهی که داری داخل قدم میذاری اشتباهه، مسیر خوشبختیت رو پیدا کن تلاش کن و کم نیار؛ بخند دنیا ارزش یه لحظه غصه خوردنت رو نداره ♡
کامنت ها
خلاصه مطلب
تقریبا از وقتی تونستم اسمم رو بنویسم از خودم پرسیدم چرا من؟! پدرم حتی پول نداشت من یه تفریح با رفیقام برم، چرا من واقعا؟ بحث مالی به کنار، اخلاق تند و تلخ مادرم که دنیاییه برای خودش!
داستانت یه نفرو از مرز خودکشی نجات داد مرسی
عزیزم با پوست و گوشت و استخوان درکت میکنم، من جهنم دیگری رو میگذرونم با اشتراکات بسیار با تو
اما نمیخوام تسلیم شم…
ممنونم
خیلی قویی…
کیف کردم خوندم دختر قوی 😍🔥 خیلی بهت افتخار میکنم با آرزوی خوشبختی 🙂
داستان اموزنده ای بود به جای اینکه همیشه ديگران و شرایط خانوادگی رو مقصر بدونیم دست به کار بشیم و برای خودمون زندگیه خوبی بسازیم
از بین همه داستان تو به دلم نشست و یه ذره انگیزه داد بهم