«از بیرون که میدیدین یه شاگرد عالی بودم. توی هر زمینهای فعالیت میکردم: ورزش، موسیقی، هر چی که بگین. به علاوه این که از دوران دبستان همیشه شاگرد اول بودم. اما یه جنبهای هم داشتم که پنهانش میکردم. با این که بچه بودم، اما آبزیرکاهبازی هم خوب بلد بودم. مثلا اگه یه تعدادی بیسکوییت از کابینت برمیداشتم، بستهش رو عینا همونطور که بود میذاشتم سر جاش. هرچی بزرگتر شدم، رفتارهام پرخطرتر شد. شروع کردم به مهمونی رفتن و روابط بیقید و بند. با هر بار، حجم دوپامین خونم بالا میرفت، اما یه کمی که میگذشت از قبلش هم احساس ضعف بیشتری میکردم. من همیشه با عزت نفسم مشکل داشتم. افسردگیم توی دوران دبیرستان انقدر عود کرد که شروع کردم به خودم آسیب زدن. تا جایی پیشرفتم که حتی توی دفتر خاطرات روزانهم یه یادداشت خودکشی نوشتم. اما توی پنهان کردن حال روحیم انقدر خوب بودم که هیچکس نمیفهمید. به نظر بچه شادی میاومدم. والدینم هیچوقت چیزی نمیدیدن که نشه تحت عنوان تنگخلقی نوجوانی ردش کرد. حتی مربی گروه مارشم اسمم رو گذاشته بود «خندون». اما نشونههای مختصری هم وجود داشت. توی بدترین روزهام، وسط کلاس هدفونم رو میذاشتم روی گوشهام، و سرم رو میذاشتم روی میز. تا این که توی کلاس ادبیات انگلیسی معلممون بهمون تکلیف کرد که شعر بنویسیم، و من درباره غرقشدگی نوشتم. اسم معلممون خانم … بود. از اون معلمهای اهل حمایت کردن و پَروَروندن. همیشه باهامون مثل آدمبزرگها رفتار میکرد. روز بعد از نوشتن اون شعر، معلم بعد از کلاس من رو کشید کنار. ازم پرسید: «باید نگران باشم؟». مسلما من به دروغ گفتم که حالم خوبه. اما بعدش دوباره ازم پرسید، و من این بار زدم زیر گریه. بهش گفتم، «فکر میکنم افسردگی داشته باشم». حتی پلک هم نزد. ازم اجازه خواست که برای والدینم ایمیل بفرسته. گذاشت متن ایمیل رو کامل بخونم، و بعد بهش گفتم ارسالش کنه. شبش والدینم گفتگویی رو در مورد سلامت روانیم شروع کردن. اولین باری بود که داشتیم در اون مورد حرف میزدیم. چند روز بعد یه متخصص پیدا کردیم و من تحت دارو و درمان قرار گرفتم. این مسیر رو از زمان نوشتن اون شعر تا اینجا اومدهم. با دوتا مدرک فارغ التحصیل شدهم. ازدواج کردهم. و دارم دوره کارشناسی ارشدم رو توی رشته علوم تربیتی شروع میکنم. امیدوارم یه معلم مثل خانم … بشم. وقتی از همیشه بیشتر به کمک نیاز داشتم، اون فریادهای کمکخواهی من رو تشخیص داد. با محبت و ظرافت بهشون رسیدگی کرد.و من مطمئن نیستم که اگر بخاطر اون نبود،باز هم همینجا بود.»

سلام، واقعیت این هست که منم تجربه مشابهی داشتم. حتی شبیه به آن معلم استادی داشتم که از هیچ کمکی دریغ نکرد ولی فکر میکنم این داستان خیلی ایده آل هست و برای امید دادن به کمک گرفتن در شرایط بحرانی هست. واقعا هم خوب عمل کردید ولی چیزی که در دنیای حقیقی رخ می دهد هیچ وقت به این خوبی نیست. بعضی ها خانواده شون یا دوستانشون یا همکارانشان در این شرایط رهاشون میکنن. من خودم خانواده ام قبول نمی کردند که چقدر مریضم. وقتی از افکار خودکشی تم به صمیمی تربت دوستم گفتم دوستی اش را با هام بهم زد. در محل کارم وقتی دیدند حالم بد هست اخراجم کردند. البته بعد از آن جایی برای کار پیدا کردم که با شرایط روحی من چند سالی هست کنار آمدند و بهم امید دادند.
خوش بحالت كه همچين كسي تو زندگيت بود 🙂 اميدوارم بتوني اوني كه ميخواي بشي و آدمايي مثل دوره ي نوجواني خودت رو از همچين شرايطي نجات بدي 🙂
:))))) خیلییییی قشنگ بود:)))
خوشحالم که اون دوران رو گذروندی و برات بهترین آرزو ها رو دارم
من خودمم تو این دوران هستم الآن ۱۸ سالم کامل نشده هنوز ولی این روایت رو که خوندم کلی امیدوارم شدم